صداي پرپري آمد

متن مرتبط با «دنیای» در سایت صداي پرپري آمد نوشته شده است

در دنیای کودکانه

  • یادم می آید که روزی دوستی برایم از یک پیرمرد مشهدی می گفت که همه زندگی اش در بساط کوچک دستفروشی اش خلاصه می شد. روزها پای چیزهایی که می فروخت می نشست و غروب همان جا کنار بساطش می خوابید. دوستم می گفت گاهی حس می کند آن شکل از زندگی واقعا مطلوب و محبوب اوست. نوعی آزادگی در خودش دارد که دلچسب است. من فکر می کنم آدمیزاد با تعریفی که من دارم دلش می خواهد به هیچ چیز بسته نباشند. البته من کسانی را می شناسم که هیچوقت به این چیزها حتی نمی اندیشند. در زندگی دست و پا می زنند و فکر می کنند که خیلی می فهمند فهم این نوع از آزادگی، از عهده هر روحی بر نمی آید. روحی که من بسیاری را میشناسم که فاقد آن هستند. شاید هم من دوست دارم به روح ربطش بدهم شاید این فقط ویژگی آدمهایی باشد که درد زیادی تحمل کرده اند. امروز خیلی عمیق به حس آن پیرمرد فکر می کردم. حس آدمی که هیچ امیدی به کسی ندارد و هیچ انتظاری از کسی ندارد. آدمی که به فکر فردا نیست. از آینده نمی ترسد. به فکر هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی مگر همین لحظه که اگر به سلامت بگذرد خیلی هم خوب است. روزهای زیادی از عمرم فقط در ترس فردا گذشته. فردایی که نمی دانم با چه وضعی در آن خواهم بود. ترس از آینده نامعلوم. ترس و ترس و ترس. دلم می خواهد دیگر از هیچ چیز نترسم. از هیچ چیز. دلم می خواهد آزاد باشم، آنقدر آزاد که دیگر مجبور به به تحمل آدمهای دوزاری نباشم. به تحمل کسانی که سر تا پای بودنشان آنچنان آلوده به زهر خودخواهی است که کامت حتی از دیدنشان یا شنیدن صدایشان تلخ می شود. در این دنیای کوچک. دنیایی که کودکی و کوچکی در تمام زوایای آن قابل دیدین است. در دنیایی که انقدر کودک و کوچک است که برای آدمهایی که درد آنها را مسن کرده دیگر بی معنا می شود. دلم می خواهد د, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها