صداي پرپري آمد

ساخت وبلاگ
نه من مطمئن هستم قرار ما این نبودقرار نبود اینطور بشود من اینقدر ناامید و خسته و دنیا اینقدر بزرگ و بی‌خیالمن و دنیا قرار دیگری با هم داشتیمدست کم من اینطور تصور می‌کردمفکر می‌کردم این سال‌ها را با هم خواهیم گذراند و وقتی موقع رفتن من باشد دنیا دستم را به گرمی خواهد فشرد و خواهد گفتبه امید دیدار دوست من. اما دنیا خیلی زودتر از آنچه من خیال می کردم راهش را جدا کردو من ماندم و آرزوهایی نامحقق و امیدهایی ناامیدحالا هر روز به روز رفتنم نزدیک‌تر می‌شوم و از این دورها دنیا را می بینم که بی خیال ما راه خودش را می‌رود تند تند و من فقط با ناله ای که او اصلا نمی شنود به او می گویم«قرار ما این نبود آن روز که به این دنیا آمدم قول و قرار ما چیز دیگری بود.» صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1402 ساعت: 12:05

مگه تموم عمر چند تا بهاره؟این اسم سریالی است که گاهی می بینیم. بیشتر از خودش اسمش برایم جالب است. هر بار که این تیتر روی صفحه تلویزیون ظاهر می شود با خودم فکر می کنم کاش این اندازه دانایی در من بود. اما حیف که نیست. دانایی گوهری کمیاب است. دانستن یک چیز است که بیایید به آن بگویم دانایی لازم، و دانایی واقعی چیز دیگری است چیزی که می توانیم به آن دانایی کافی بگوییم. من می دانم که پرسشی که عنوان این سریال است چه معنایی دارد و می دانم که اشاره درستی است به بی معنایی بسیاری چیزها. این دانایی لازم است اما فاقد دانایی کافی به آنم. دانایی کافی به ایمان هم نیاز دارد. ایمان گوهری کمیاب است. انواع ایمان برای دانستن چیزهایی که می دانیم ضروری است. مثل ایمانی که به کارآمدی علم پزشکی داریم. همان که باعث می شود مادری که می داند که درمان تب استامینوفن است به کودک تب دار در حال هذیانش استامینوفن بدهد. برای دانستن اینکه «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» به ایمان نیاز دارم. به چیزی بیش از دانستن. می دانم زندگی کوتاه است و حتی برای دیدن یک ساعت بعد هم کسی ضمانتی به من نداده، اما برای اینکه از وقایع محتمل سال دیگر و 10 سال دیگر و 50 سال دیگر در هراس نباشم، برای اینکه به حرف قلبم گوش کنم، برای اینکه دنبال دلم بروم به ایمان نیاز دارم. این گوهر کمیاب را کجا پیدا کنم. صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 19:06

حس می کنم بر قایقی سوارم. با همسفرانی از احوال و اطوار متفاوت. کسانی که نمی توانم بدانم کارشان درست است یا نه. و مرکبی که نمی دانم به کجا خواهد رسید. با دست باد هر دم به سویی می رود و انگار که بی مقصد است اما شاید بعدتر بفهمم که مقصد معینی در پیش داشته و امید من هم همین است.این روزها بیش از قبل قایق نشین بودنم را حس می کنم وناآگاهی از نتیجه و اینکه چه در مسیر است و مقصد کجاست.حس این روزها را انگار دوست دارم. شاید به واقعیت خودم نزدیک تر شده ام. به این ناشی بودن و ندانستن. که بیشتر وقت ها فراموش می شود. هرچند نباید فراموش شود. اینکه بدانم بودنم در این قایق کوتاه است و قایقران دیگری است. برای یک سفر خوب کوتاه تلاشم را می کنم. اما نگران اینکه نتیجه چه باشد نیستم. هر قایق ناخدایی دارد و این قایق خدایی. صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 16:54

وقتی راجع به مرگ خودم (درباره مرگ هیچ احدی چنین فکری ندارم) فکر می کنم، حس می کنم چقدر خوب است که خداوند این ضرورت را به من تحمیل کرده است اینکه بمیرم. مردن برای بیشتر آدمها خلاصی است. فکر می کنم فقط خونخوارها و جنایتکاران فعال هستند که دوست دارند تا ابد زنده بمانند. گرچه حتی آنها هم بعد از اینکه از کار بی کار شدند خواهان خلاصی هستند. رنج و سختی در جهان بسیار است. طرح جهان با همه این سختی ها که به حیوانات و انسانها و گیاهان می رسد (و حتی جمادات چنانکه به ما گفته اند جمادات هم هوشیارند) مغایرتی ندارد. شاید کافری باشد که بگوییم جهان برای رنج بردن موجودات طراحی نشده است، اما به راستی با رنج بردن هیچ ممانعت و مخالفتی ندارد. در ذات خود بیشتر ما بر این باوریم که باید جایی جلوی رنج موجودات گرفته شود، اما هیچ کدام نمی دانیم چه کسی قرار است این کار را بکند. من تصور می کنم این پرسش مهمی است، یعنی پاسخ ما به مسأله شر، مسأله شخصی ما نه آن طرح فلسفی موضوع، به این پاسخ ختم می شود. اینکه چه کسی. شاید هم چه کسانی (شاید گروهی که خدا هم عضوش است*) باید موجودات را نجات دهند. شاید دنیا عرصه ای است که خدا برخی مسئولیت هایش را در آن تفویض کرده. حس می کنم دنیا احتمالا اینطور جایی است. برای همین می گویم ضرورت مرگ ضرورتی رهایی بخش است. رهایی از چنین دنیایی.* پی نوشت: به نظر من خدا در همه گروه ها هست، گرچه شاید تنها در برخی عضو هم باشد. یعنی فعالیت کند. صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 23:43

ابتلای بسیاری از روزهای ما حس های عجیبی است که گاه با هم قاطی می شوند و قلبی را می طلبند که بتواند تجزیه و تحلیلشان کند و رشته های مختلف عواطف را از هم جدا کند و این کلاف سردرگم را سامانی بدهد. اما قلب انسان درست مثل مفاصلش با مثل استخوانهایش توانی دارد. مفاصل پس از سالها کار بدون مرخصی دیگر آن انعطاف سابق را ندارند و استخوانها آن استحکام پیشین را. وقلب هم، یعنی آن بخشی از روح یا ذهن که مدیریت احساسات را به عهده دارد و به آن در گفتمان غیر زیست شناختی قلب می گوییم، پس از سالهای بسیار سر و کله زدن با احساسات عجیب و درهم و برهم دیگر توان تحلیل قبلی را ندارد. دیگر مثل سابق نمی تواند بگوید «خب این غصه یا درد را می گذارم کنار و برای این وحشت یا حسادت یک چاره ای در دفترچه ی راهنمایم هست (و با تورقی در دفترچه اش چاره آن را پیدا کند) و این بی قراری یا بی حالی یا نگرانی یا .... را الان در اولویت می گذارم». و بعد رو کند به صاحبش و مثلاً بگوید : «بیا با هم زار زار گریه کنیم. یا بیا باهم تا حد مرگ بترسیم. یا تا حد دیوانگی مضطرب شویم.» یا اینکه روشنفکر بازی درآورد و بگوید « بیا محکم باشیم و بجنگیم.»اینها به نظرم علامت سلامتی قلب است شاید سلامتی قلب یک آدم نه چندان سلامت، اما به هر حال دارای قلبی در سلامت حداقلی.اما وقتی این چالش سنگین هر روزه می شود. وقتی قلب هر روز مجبور به کلی تحلیل و بررسی و تصمیم گیری می شود، آنوقت مثل مفصلی که خیلی از آن استفاده شده یا استخوانی که سالهاست بدون مصرف کلسیم کافی وزن هیکل آدم را تحمل کرده، هم انعطاف پذیری اش را از دست می دهد و هم استحکامش را. دیگر جواب های درست و دقیق نمی دهد. معطل می ماند. نمی داند چه باید بگوید. راهکارهای بی ربط ارائه می دهد و همیشه از صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 23:43

یادم می آید که روزی دوستی برایم از یک پیرمرد مشهدی می گفت که همه زندگی اش در بساط کوچک دستفروشی اش خلاصه می شد. روزها پای چیزهایی که می فروخت می نشست و غروب همان جا کنار بساطش می خوابید. دوستم می گفت گاهی حس می کند آن شکل از زندگی واقعا مطلوب و محبوب اوست. نوعی آزادگی در خودش دارد که دلچسب است. من فکر می کنم آدمیزاد با تعریفی که من دارم دلش می خواهد به هیچ چیز بسته نباشند. البته من کسانی را می شناسم که هیچوقت به این چیزها حتی نمی اندیشند. در زندگی دست و پا می زنند و فکر می کنند که خیلی می فهمند فهم این نوع از آزادگی، از عهده هر روحی بر نمی آید. روحی که من بسیاری را میشناسم که فاقد آن هستند. شاید هم من دوست دارم به روح ربطش بدهم شاید این فقط ویژگی آدمهایی باشد که درد زیادی تحمل کرده اند. امروز خیلی عمیق به حس آن پیرمرد فکر می کردم. حس آدمی که هیچ امیدی به کسی ندارد و هیچ انتظاری از کسی ندارد. آدمی که به فکر فردا نیست. از آینده نمی ترسد. به فکر هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی مگر همین لحظه که اگر به سلامت بگذرد خیلی هم خوب است. روزهای زیادی از عمرم فقط در ترس فردا گذشته. فردایی که نمی دانم با چه وضعی در آن خواهم بود. ترس از آینده نامعلوم. ترس و ترس و ترس. دلم می خواهد دیگر از هیچ چیز نترسم. از هیچ چیز. دلم می خواهد آزاد باشم، آنقدر آزاد که دیگر مجبور به به تحمل آدمهای دوزاری نباشم. به تحمل کسانی که سر تا پای بودنشان آنچنان آلوده به زهر خودخواهی است که کامت حتی از دیدنشان یا شنیدن صدایشان تلخ می شود. در این دنیای کوچک. دنیایی که کودکی و کوچکی در تمام زوایای آن قابل دیدین است. در دنیایی که انقدر کودک و کوچک است که برای آدمهایی که درد آنها را مسن کرده دیگر بی معنا می شود. دلم می خواهد د صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 23:43

نگاه مي كنم. به آنچه هست و آنچه نيست. و از اين حس دروني و اين امر بيروني يادم مي آيد كه گفت «آب كم جو .....» صداي پرپري آمد...
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:23

دوست دارم چيزي بنويسم. هرچند چيزي قابلي براي نوشتن ندارم. دوست دارم  نشانه اي بگذارم از امروز. گرچه امروز روز خاصي هم نيست. دوست دارم  حرفي بزنم با كسي. مثلا درباره آب و هوا يا چيزي همين اندازه معمولي. اما كسي نيست و حرفي هم و حتي چيزي معمولي. دوست دارم هاي زياد و تهي بودن تحمل ناپذير واقعيت. 

اما اين را حتما بايد بگويم كه «هوا امروز گرفته مثل هر روز دل من» و امروز دوم خرداد است.

صداي پرپري آمد...
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:23

کلمات دیگر مثل گذشته با من رفاقت نمی کنند. یادم می آید که در پیشگفتار کتابی خواندم همسر داستایوفسکی برای دلداری شوهرش به او می گفت تو کلمه ها را داری. چه حکمتی در این کلام است. داشتن کلمات حتی برای آدمهای معمولی مثل من هم نعمتی بی نظیر است. زمانی قطره ای از این دریای نعمت را تجربه کردم. آن روزها کلمه ها مثل گوی های رنگی نرم و شفاف خودشان سراغم می آمدند و انگار دارویی آزامبخش باشند حالم خوب می شد اما چندی است قهر کرده اند. حالا نه تنها مرهم نیستند که به قالب اشیایی با لبه های تیز درآمده اند که دست بردن به سمتشان مساوی است با احتمال زخمی یا دست کم خراشی بر جان و این از دست دادن نعمت خود بیش از هر چیز دیگر دل و جانم را آزرده است. اگراین آرزوی ن برآورده شود شاید روزگارم از این تیرگی خلاص شود: آرزو می کنم کلمات باز با من بر سر مهر بیایند و این فاصد از جراحی دست بشوید و دست به کار مرهم نهادن شود. صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:23

در دنیای ما آدمهای زیادی وجود درند. اگر همه آنها من باشم در قالب ها و زمانهای مختلف چطور می شود؟ این را در یک ویدئو دیدم که حرف اصلی اش این بود که همه آدمها یک نفر است که در شرایط و قالب ها و زمانهای صداي پرپري آمد...ادامه مطلب
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 36 تاريخ : جمعه 4 مهر 1399 ساعت: 14:56